آتش عشقم بسوخت خرقه ی طاعات را


سیل جنون در ربود رخت عبادات را

مسئله ی عشق نیست در خور شرح و بیان


به که بیکسو نهند لفظ و عبارات را

دامن خلوت ز دست کی دهد آنکو که یافت


در دل شبهای تار، ذوق مناجات را

هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد


پی نبرد هر کسی رمز اشارت را

جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر


مستم و گم کرده ام راه خرابات را!

دوش تفرج کنان خوش ز حرم تا بدیر


رفتم و کردم تمام، سیر مقامات را!

غیر خیالات نیست عالم و ما کرده ایم


از دم پیر مغان، رفع، خیالات را

خاک نشینان عشق، بی مدد جیرئیل


هر نفسی می کنند، سیر سماوات را

در سر بازار عشق، کس نخرد ای عزیز


از تو بیک جو، هزار کشف و کرامات را

وحدت ازین پس مده دامن رندان ز دست


صرف خرابات کن، جمله ی اوقات را